رفته بود به هزارتوی هستی ِ خود ، لیک ؛ سربر نیاورده گم نمود راهش را . پس نوشت : سراب و هستی و من ... روز ِ گند و گند دهانی و من ، تشنه لب ، سر فروبرده در گنداب . چراغ های خاموش بهتر از یاوه بافی های روشن در روز ... و نوروزها در پی ِ هم رفت و آمدی دارند و ما ، دیرسالی ست که کهنه مانده ایم .